پنجشنبه 8 اسفند 1398 05:12 ب.ظ
تلوزیون رو خاموش کردم و رفتم تو تختم کپیدم
آلارم : یه صبح دیگه ... یه صدایی توی گوشم میگه
ثانیه‌های تو داره میره
با دست خفه اش کردم
یعنی خودم قبر اون بشری که ساعت ساخت رو با گلاب میشورم
بگو کرم داشتی آخه ؟!؟؟
تازه یادم افتاد باید برم شرکت
یا کفش کاگامی‌دیر کردم (به جای خود در گیری بلند شو ) سخته دل کندن از تخت خواب ( میدونم سخته میدونم درک میکنم ولی باید بری تا آدری از سقف آویزونت نکرده )
راست میگی
بالاخره بلند شدم
رفتم جلو آینه
یا حضرت محمد (صلوات )
این چه ریختیه من دارم خدایی!!؟؟
موهام تو هم گره خورده و یه تپه بالا سرم بود و چشمام پف کرده بود
جنگل آمازونی رو با بدبختی شونه کردم
صورتم رو شستم تا پف چشمام بخوابه
یه لباس پوشیده سفید ساده با کت لی پوشیدم
شلوار لی هم پام کردم
موهام رو هم بالا دم اسبی بستم
کفش اسپرتم ر پوشیدم و راه افتادم
* یک ماه بعد *
~آدرین~
حدود یک ماه از استخدام مرینت به عنوان مدل شرکت میگذره
خیلی پیشرفت تو پروژه داشتیم
هفته دیگه افتتاح و رونمایی از پروژه لوازم آرایشی بود
تو این مدت مرینت خیلی بهمون کمک کرد و کارش رو عالی انجام داد
تازگیا خواهرم زیاد باهاش گرم گرفته
وقتی به کار روز اولم فک میکنم خندم میگیره !
باید اعتراف کنم از وقتی با مرینت آشنا شدم زندگیم از این رو به اون رو شده
تو این فکر بودم که خوردم تو دیوار کناری خونه مرینت
دماغم رو ماساژ دادم
اصا واسه چی اومدم اینجا ؟؟؟
آها الان میخواستم بهش خبر بدم که عمه آم همه رو به ویلا دعوت کرده از منم خواسته بود که به مرینت بگم باهام بیاد
پس در زدم
تا درو باز کرد با صحنه‌‌‌ای که دیدم ......
نظرات :مرسی ^^
برچسب‌ها:
حقیقت عشق|
دنبالکها:
وب فروزن داستانی|
وب فروزن|
آخرین ویرایش:پنجشنبه 8 اسفند 1398 05:12 ب.ظ
