loading...

miraculous ladybug

دوشنبه 28 بهمن 1398 03:00 ب.ظ نویسنده: یکتا *مرینت* بخاری رو زیاد کردم. لیوان شیر رو به دستش دادم و تشکر کرد. رفتم و روی صندلی ، پشت میزم نشستم تا شعرم رو بنویس...

بازدید : 1005
سه شنبه 28 بهمن 1398 زمان : 21:00
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

miraculous ladybug

دوشنبه 28 بهمن 1398 03:00 ب.ظ

نویسنده: یکتا
miraculous ladybug
miraculous ladybug

*مرینت*

بخاری رو زیاد کردم. لیوان شیر رو به دستش دادم و تشکر کرد.

رفتم و روی صندلی ، پشت میزم نشستم تا شعرم رو بنویسم. شروع به نوشتن کردم که جک پرسید: داری می‌مینویسی؟

نگارش کردم و گفتم: اممم...شعر!

+شعر؟!

_خب...آره!

+برای چی؟

_ برای تست خوانندگی. تست...

تقویمم رو نگاه کردم و چشمام چهار تا شد: پس فرداست؟

شروع کردم به تند تند نوشتن.

*جک*صبح آن روز...

با صدای مامانم از خواب بیدار شدم: پاشو! پاشو می‌خوایم بریم؟.

از جام بلند شدم و به مامانم گفتم: خبر داری که دیگه بچه نیستم که می‌خوای این جوری سورپرازم کنی؟ خب یه کلمه بهم بگین کجا می‌خوایم بریم؟

+ولی این سورپرایز با بقیه فرق داره.

از جام بلند شدم و دست و صورتم رو شستم.

لباسم رو عوض کردم و چند تا لباس اضافه و مسواک توی کیف می‌دارم گذاشتم.

توی راه کنار یک سوپر مارکت ایستادیم تا پدرم بره و واسمون بستنی بگیره. وقتی از ماشین پیاده شد و خواست از خیابون رد بشه. یک دفعه...(همون اطفاقی که باباش به خواطر اون توی بیمارستانه.

*مرینت*زمان حال...

معلوم بود که ناراحته. مدادم رو کنار گذاشتم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره مامانم رو گرفتم.

_الو؟ سلام مامان!

+سلام عزیزم! رسیدین خونه؟

_آره رسیدیم. زنگ زدم حال عمو رو بپرسم. بهتره؟

گوشی رو روی بلند گو گذاشتم تا جک صدای مامانم رو بشنوه.

+آره بهتره. دکترا گفتن ضربه‌‌‌ای که به سرش خورده خیلی شدید نبوده و چند هفته دیگه مرخص میشه. چند دقیقه به هوش اومده ولی الان خوابه.

نگاهی به جک کردم و با سرم به معنای:[ دیدی حالش خوبه؟ ] به گوشی اشاره کردم. بعد ذهنم رو جلوی میکروفن گوشی گرفتم و گفتم: باشه! ممنون. میشه هر وقت که به هوش اومد به من یا جک زنگ بزنی؟ می‌خوایم با عمو جان حرف بزنیم.

+ باشه عزیزم. اگه بتونه حرف بزنه بهتون زنگ می‌زنم. کاری نداری؟

_نه! خداحافظ.

و تلفن رو قطع کردم.

جک همین طور داشت نگام می‌کرد. به شوخی بهش میگم: چیه؟ کلا سه ساله که ندیدیم. اینقدر نگاه کردن نداره که.

می‌خنده و میگه: فکر نمی‌کردم هنوزم همون مهری خانم باشی.

و دوباره می‌خنده. مهری خانم اسمیه که وقتی کوچیک تر بودم بهم می‌گفتن. مهری خانم مخفف مهربون خانمه.

یک دفعه بلند میشه و میگه: وقتی که هم رو دیدیم این قدر سردم بود که وقت نشد درست و حسابی ببینمت. انگار نه انگار سه ساله هم دیگه رو ندیدیم.

آروم آروم جلو میاد و ...

*آدرین*

روی میز شام نشسته بودم و پدرم هم روی صندلی اون سر میز نشسته بود. شروع به خوردن می‌کنیم که پدرم میگه: تازگیا بیشتر از همیشه با پیانوت تمرین می‌کنی. آفتاب از کدوم طرف در اومده؟

لقمم رو قورت میدم و میگم: برای مسابقه دیگه.

با تعجب می‌پرسه: کدوم مسابقه؟

_مسابقه موسیقی مدرسه.

+یادم نمیاد اجازه داده باشم که شرکت کنی.(بازم از اون کارای رو اعصاب گابریل)

_ ولی پدر...

+ولی بی ولی. همین که گفتم.

از جام بلند میشم و میرم توی اتاقم.

آنچه خواهید دید...

_ این چه کاری بود؟

+ من فقط می‌خواستم کمک کنم.

_ اما با این کارِت به خودت زرر رسوندی

_ بده که می‌خواستم کمکت کنم؟

+ دهنتو ببند!

نظرات :نظرات
آخرین ویرایش:دوشنبه 28 بهمن 1398 03:10 ب.ظ

miraculous ladybug

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 10

آمار سایت
  • کل مطالب : 109
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 58
  • بازدید کننده امروز : 56
  • باردید دیروز : 191
  • بازدید کننده دیروز : 76
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 443
  • بازدید ماه : 1009
  • بازدید سال : 6004
  • بازدید کلی : 158986
  • کدهای اختصاصی