loading...

miraculous ladybug

سه شنبه 6 اسفند 1398 10:06 ب.ظ نویسنده: ♡parmis♡ سلام سلام ^_^دوباره اومدمپارت اول دریای عشق رو آوردماز Lida elsa جونم به خاطر پوستر قشنگی که درست کرد خیلی ممنو...

بازدید : 4366
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 13:19
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

miraculous ladybug

سه شنبه 6 اسفند 1398 10:06 ب.ظ

نویسنده: ♡parmis♡
سلام سلام ^_^

دوباره اومدم

پارت اول دریای عشق رو آوردم

از Lida elsa جونم به خاطر پوستر قشنگی که درست کرد خیلی ممنونم

در ضمن من برای هر پستی که میزارم 10 تا نظر می‌خوام

اینم چند تا لحظه شکار

اینا فقط برای یه قسمته

miraculous ladybug

فقط این یکی

miraculous ladybug
miraculous ladybug

مرینت *

مامان : پاشو دخترم دیرت میشه‌ها ساعت هشت صبحه

مرینت : چی؟ پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ وای نه مدرسم دیر شد

سریع آماده شدم و اومدم طبقه‌ی پایین تا صبحونه بخورم که یه نگاه به ساعت کردم بعد یه نگاه به مامانم

مرینت : ساعت هفت و نیمه؟

مامان : اممممم گفتم امروز یکم زودتر بری مدرسه

( منم همین مشکلو با مامانم دارم )

وقتی صبحونمو خوردم از مامان و بابام خداحافظی کردم و رفتم سمت مدرسه که آلیا رو دیدم

آلیا : چی شده امروز زود اومدی مدرسه؟

مرینت : بلد نیستی سلام بدی؟

آلیا : سلام

مرینت : سلام

وقتی بهش حقه‌ی مامانمو گفتم زد زیر خنده

مرینت : چیه اصلا هم خنده نداره

آلیا : به نظر من که خنده داشت مامانت...

تا اومد حرف بزنه زنگ خورد

رفتیم تو کلاس

خانم بوستیه دو دقیقه بعد اومد

خانم بوستیه : بچه‌ها قبل از این که درسو شروع کنیم گفتم یه مطلبی رو باهاتون در میون بزارم.آقای دموکلیس یه اردو برای بچه‌های مدرسه ترتیب داده. ولی این دفعه فرق میکنه. شما باید بگید که کجا بریم

بعد روی تخته مکان‌هایی رو که می‌تونستیم از بین اونا انتخاب کنیم رو نوشت

از اون پنج تا مکان یک دونشو باید انتخاب میکردیم و به خانم بوستیه میگفتیم

رای اکثریت با مارسی بود

مرینت : آخ جون قراره بریم مارسی

آلیا زیر لب با خودش میگفت : خب چون پنج ساعت تو راهیم باید ده تا پاوربانک با خودم بیارم توی ساحل هشت تا و... (پاوربانک همون چیزیه که وقتی پریز دم دستت نیست تا با شارژر گوشیتو شارژ کنی ازش استفاده میکنی)

مرینت : آلیا خوبی؟ :/ کلا دو روز میمونیم‌ها

آلیا : خب توی این دو روز گوشیم باید روشن باشه

مرینت : بیچاره گوشیت

*****************************************************

زنگ خورد و رفتیم خونه

به مامانم ماجرای اردو رو گفتم و اونم با کمال میل قبول کرد.

یه لحظه احساس کردم خوشحاله که برای دو روز از شر من خلاص میشه.

رفتم بالا توی اتاقم تا وسایلمو جمع کنم که یکی به موبایلم زنگ زد

مرینت : عجیبه شمارش ناشناسه

گوشی رو برداشتم : الو؟...

ادامش بمونه واسه فردا

توجه داشته باشید که معجزه گر‌ها رو وسط داستان میارم

ببخشید اگه کم بود

نظرات :کامنتای خوشگلتون
آخرین ویرایش:سه شنبه 6 اسفند 1398 10:19 ب.ظ

miraculous ladybug

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 10

آمار سایت
  • کل مطالب : 109
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 199
  • بازدید کننده امروز : 87
  • باردید دیروز : 175
  • بازدید کننده دیروز : 95
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 707
  • بازدید ماه : 852
  • بازدید سال : 4161
  • بازدید کلی : 157143
  • کدهای اختصاصی