شنبه 17 اسفند 1398 06:21 ب.ظ
![miraculous ladybug](http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_photo/615/1844098.jpg)
سلام خوبین^^
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif)
![miraculous ladybug](http://s7.picofile.com/file/8390349234/Untitled15_20200306133741.png)
آنچه خواندید...
بعد از چند دقیقه به بیمارستان رسیدیم
ثانیهها کند شده بود و هر ثانیه برام مثل یک سال میگذشت سالهایی که از قرن هم طولانی تر بود...
وقتی پشت شیشه اتاق بابام به بیمارستان رسیدیم داشتن بهش شوک میدادن حال من و مامانم از قبل هم بد تر بود ضربان قلبم تند شد و ثانیهها آروم
بعد از چند ثانیه خط مانیتور صاف شد و پدرم برای همیشه از پیش ما پر کشید...
بعد از مرگ پدرم من و مادرم از خود بی خود شده بودیم
من خیلی دلم برای پدرم تنگ شده بود...
برای خندههاش...شوخیهاش...خستگیهاش...لبخندهاش و همهی ویژگیهاش=(
من دست یه هرکاری میزدم تا پدرمو برگردونم
کلی تحقیق کردم....توی کتابا گشتم
توی بعضی از کتابها دربارهی ماوراء طبیعی خوندم
اینکه با استفاده از ماوراء میتونم پدرم رو برگردونم...
چندتا طلسم پیدا کردم و همه از اون طلسمها نتیجه گرفته بودن
طلسم به صورت رمز بود و تقریبا یه همچین چیزی بود(بچهها اینو یادتون بمونه چون حالا حالاها باهاش کار داریم):
"¥€€₩$؛"
واقعا گیجم کرده بود
چند وقت به دنبال ترجمه اش بودم دیونه شده بودم
وقتی مادرم متوجه شد سعی کرد منو از این چیزا دور کنه و با فیلم منو سرگرم میکرد
چون یه جا خونده بود فیلم به فراموشی خاطرات کمک میکنه
توی این فیلما پوستر یه انیمیشن پر طرفدار به نام miraculous :tels of ladybug &catnoir دیدم
از پوسترش خوشم اومد و شروع کردم به دیدنش
من عاشق اون انیمیشن شده بودم و فقط این انیمیشن بود که بهم آرامش میداد
مادرم هم خوشحال بود که حالم بهتره
بعد از چند وقت دوباره به مدرسه رفتم
توی مدرسمون یه دختر از خود راضی توی کلاسمون بود که اسمش مونا بود
مونا نقش کلویی رو برام داشت با این تفاوت که پسری بین ما نبود
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif)
من اون موقع دیگه کنترل خودمو به دست اورده بودم و هر وقت به یادم بابام میفتادم با یه آهنگ میراکلس آروم میشدم واقعا دوست داشتم حتی برای یه لحظه هم که شده کنار لیدی یا کت باشم چندتا دوست میراکلسی دیگه هم داشتم که صمیمیترین اونا اسمش پری بود
ما توی مدرسه به مونا و سانا میگفتیم کلویی و صابرینا
یه روز یه تست هوش توی مدرسه داشتیم
خانم احمدی مدیر مدرسه مارو به گروههای 2 نفره تقسیم کرد
من و پری یه گروه شدیم
کلویی و صابرینا هم یه گروه
توی زنگ تفریح اون 2 تا همش پز میدادن و کوری میخوندن=/
بعد از اعلام نتایج تست ما گروه اول شدیم و اونا پنجم
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/10.gif)
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/29.gif)
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif)
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/19.gif)
![miraculous ladybug](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif)
راستی حدس بزنید معنی اون رمزه چیه=)
نظرات :ببخشید کم بود
برچسبها:
جهان موازی|
آخرین ویرایش:شنبه 17 اسفند 1398 06:20 ب.ظ
![miraculous ladybug](http://s9.picofile.com/file/8316492700/OIJ_OIJ_POI.png)